۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

پرواز


درست زمانی‌ که کاملا احساس خوبی‌ داری ،وقتی‌ که خودت را تحسین می کنی‌ ،به اوج می نشینی‌ و برای خودت کف میزنی‌ ، چیزی سر راهت قرار می‌گیرد ، که بگوید تو هنوز خیلی‌ کوچکی.
درست زمانی‌ که احساس می کنی‌ آزادی و می توانی‌ بالهایت را باز کرده و پرواز کنی‌ ، برقی چشمهایت را کور می‌کند ، بالهایت سست میشود و پاهایت به دام می‌‌افتاد.
دیگر حتی فکر پرواز هم به ذهنت خطور نمی کند ، هیچ چیز بدتر از این نیست که وقتی‌ خودت میدانی چقدر حقیر شده ای، دیگران آن بیرون، برایت جشن موفقیت بگیرند. وقتی‌ تو میدانی که تمام این برقها که اطرافیانت را خوشحال کرده ، ریسمان دیگری است که به پاهایت بسته می شود .
چقدر مرز بین بزرگ بودن و پست شدن باریک است.هرچه بالاتر روی با کوچکترین لرزشی بیشتر و عمیق‌تر سقوط میکنی‌.و پرواز دوباره برایت سخت تر می‌‌شود.
شاید بهتر باشد این بار که خواستی‌ پرواز کنی‌ ، به خودت یک قول بدی ، قول بدی که هرگز چشمهایت را باز نکنی‌، حتی از روی کنجکاوی ، تا دیگر برقهای کم سو ، لذت رسیدن به خورشید و خورشید شدن را از تو نگیرند.
اگر قرار باشد خورشید نشی‌،اگر قرار باشد به سمت هر سوراخی که فقط ذره ای از نور خورشید را به عاریه گرفته، راهت را کج کنی‌، همیشه مثل یک کرم توی خاک میلولی و یک روز بعد از یک باران حسابی‌، که سوراخها پر از آب میشوند ، جنازه ات روی خاک خیس شناور می‌‌شود.
صبر کن، اینها را نگفتم که همین الان بلند بشی و بخواهی بالهای زخمی ات را دوباره باز کنی‌ ،می دانم که گرفتار شده ای،پس بگذار تا آخرش بروی .
برایت دعا می‌کنم ، دعا می‌کنم روزی که فهمیدی ، این برقها هیچ کدامش خورشید شدن نیست، آن روز که دیگر هیچ برقی برایت جذابیت نگاه کردن هم ندارد ، هنوز باران حسابی‌، نباریده باشد.
6/10/1388

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

آجر پزی

زن و مرد جوانی وارد مطب می شوند ، پسر بچه‌ای در آغوش مرد است، با موهای لخت طلایی‌ و چشمان درشت عسلی که شاید با اولین نگاه در صورت کثیفش زیباییشان کمتر به چشم بخورد و تنها چیز آب دماغش باشد که در مسیر بین سوراخ‌های بینی‌ و لبهایش خشک شده است ، حدودا دو ساله به نظر می‌رسد ، نا‌ خوداگاه به مرد می گویم چه قدر پسرت خوشگل است. پسرک سوران را به یادم می آورد ، پسر کوچکی که در یکی‌ از معاینات مشاغل در کارخانه آجرپزی دیدم، پسری با موهای لخت ، چشمان عسلی و اثر یک سوختگی روی پای راستش. پدر و مادرش از مهاباد برای کار به اینجا آمده بودند و هردوشان درآجرپزی کار می‌‌کردند ، آخر به تعداد آجرهایی که هر روز درست می کردند مزد می گرفتند. چندین خانوده دیگر هم بودند ، که در اتاقهایی که کنار کارخانه بود زندگی‌ میکردند ، بعضی‌ هاشان بچه‌های بزرگتری داشتند که در کنار پدر و مادرهاشان کار می کردند. در اتاق خانواده سوران که در واقع مجلل ترین اتاق آنجا محسوب می شد، مشغول به معاینه کارگرن شدم، یادم می‌‌آید، سوران کفشهایم را پوشیده بود و من در حالیکه به او لبخند می زدم ، امیدوار بودم وقتی‌ بزرگ شد بتواند به مدرسه برود و مجبور نشود آرزوهای بزرگش را بین آجرهای داغ کارخانه خاک کند. 29/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

ستایش



امروز روز خوبی داشتم . با اینکه چیزی به زمستان نمانده، اینجا هوا واقعا عالی است. صبح که به درمانگاه می رفتم ، مادر آقای رضایی که پیرزنی هفتاد و خورده ای ساله است ، توی محوطه قدم می زد.
وارد درمانگاه که شدم بوی سیب زمینی ای که طبق معمول ، بچه ها روی بخاری گذاشته بودند تا زغالی شود، پیچیده بود . و خبری از رضایی نبود (رفته بود برایمان نان تازه بخرد ) .
امروز ستایش کوچولو ، مثل همیشه برام یک گل رز از باغچه خانه مادربزرگش آورده بود. سرما خورده بود ولی چیز مهمی نبود. روی پاهام نشست و شعر جدیدی را که یاد گرفته بود برایم خواند.
بعد از اینکه بیمارها تمام شدند به حیاط رفتم و کمی قدم زدم ، دقیقا سه ماه از طرحم مانده که با احتساب مرخصی های نگرفته ام کمتر هم می شود. طرحی که زمانی به چشم یک دوره اجباری مسخره و غیر منطقی و تلف کردن عمرم به آن نگاه می کردم ، یکی از بهترین دوره های زندگی من را رقم زد.
23/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

کارخانه گچ


اواسط تابستان بود که برای معاینه کارگران به کارخانه گچ رفتم ، هوا گرم بود و تحمل آفتاب خیره ، بدون سایبان ، حتی برای چند لحظه ، سخت بود. یادم می آید کلی غر زدم که چرا معاینات را برای پاییز نمی گذارند.
مسیر کارخانه گچ که از جاده اصلی گیلانغرب به قصرشیرین جدا می شد ، جاده ای باریک ، خاکی و پر از دست انداز بود. اول با خودم فکر کردم که مگر نمی شد کارخانه را کمی نزدیکتر به جاده اصلی بسازند ، که با ظاهر شدن کوه سفید گچ ، کلی به خودم خندیدم! هر چه به کوه گچ نزدیکتر می شدیم ، شدت گرد و غبار که همانند ابری سفید اطراف آنرا گرفته بود ، بیشتر می شد.
از ماشین که پیاده شدم بلافاصله به اتاقی در کارخانه رفتم که کولر و تهویه داشت و در واقع بهترین اتاق آن ساختمان بود ، اگرچه باز هم ابر نازکی از گچ جلوی چشمها را می گرفت و نفس کشیدن خیلی راحت نبود.
تقریبا می توانم بگویم کارگرانی که ویزیت می کردم ، هیچکدام وضعیت خوبی نداشتند و نیمی شان را می شد سالمند و از کارافتاده نامید. یکی از کارگران ، پیرمردی حدودا هفتاد ساله بود ، از کاهش دید ، کاهش شنوایی ، درد کمر و زانوها ، تنگی نفس و مشکلات ادراری ( به دلیل بزرگی پروستات ) شاکی بود.
وقتی پرسیدم چرا عینک نمی زند ، گفت کارش باربری و حمل کیسه های گچ است و چند بار عینکش حین کار شکسته است .
پیراهنش، که لایه ای از گچ به آن چسبیده بود را بالا بردم تا صدای ریه هایش را گوش بدهم ،لباس زیرش از عرق خیس شده بود، با اینکه عادت به دیدن صحنه های بد و حتی مرگ انسانها جلوی چشمانم دارم و خیلی آدم دل نازکی نیستم ، ناخوداگاه اشک در چشمانم جمع شد و گونه هایم را خیس کرد.
یادم می آید آنروز از خودم بدم آمد، از ناتوانی هایم ، از اینکه هیچ کاری برای آن پیرمرد نکردم . فقط به این فکر می کردم که روزی باید آنقدر قدرتمند شوم که حداقل بتوانم ذره ای از رنج های هم نوعانم بکاهم و برخی قوانین را تغییر دهم، شاید شعارگونه باشد ولی در آن روز این تنها فکری بود که می توانست از احساس بد ناتوانی ام بکاهد.
به خودم قول دادم که این هدفم را هرگز فراموش نکنم و حال می ترسم ، می ترسم از اینکه وقتی از اینجا بروم ، آنقدر درگیر روزمرگی های زندگی ام شوم که حتی یادم برود که روزی پزشکی در یک روستای دور افتاده بودم، چه برسد به پیراهن خیس پیرمردی در کارخانه گچ!!!!!!!!!
می ترسم از یاد ببرم که چقدر احساس لذت می کردم از زندگی در جایی که ساعت پنج عصر به بعد ، در روزهای کوتاه پاییزی ،جز صدای شغالها و کرکری خواندن سگها ،صدایی نبود و تمام منظره سیاه جلوی پنجره ، چند خفاش بود که می شد بال زدنشان را در نور ماه دید.
یادم برود که چقدر در میان مردمی که بدون کلمات رنگی ، با نگاه سیاه و سفیدشان از من تشکر می کردند و دوستم داشتند ، شاد بودم.
22/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

گاومخل





بعد از بارندگی های چندهفته اخیر، زندگی به این منطقه نسبتا خشک که در تابستان ، به خصوص هنگام بارش های خاک ، کاملا بی روح و مرده به نظر می رسید ، بازگشته است.
امروز بعد از تمام شدن بیماران درمانگاه، برای ویزیت بیماران روستای گاومخل، به خانه بهداشتشان رفتم. روستا واقعا زیبا شده بود. کارم که تمام شد، رفتیم کنار رودخانه ای که از وسط آبادی می گذشت و کلی پونه و گیاه دیگری که اهالی اینجا به آن کوز می گویند چیدم.
مامان آزاده هم برای ناهار دیزی ، با گوشت قربونی گوسفند خودشون پخته بودو برام فرستاده بود ، که با این سبزی های معطر خیلی چسبید.
زندگی در طبیعت، به دور از دود و ترافیک، واقعا عالی است. سعی می کنم از لحظه لحظه این روزها ، که شاید دیگر در زندگی ام تکرار نشود، لذت ببرم.
18/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

اینجا بچه ها بیشتر می خندند


کرج که بودم ، مامان ازم خواست برای معاینه شاگردانش به مهد کودک بروم .مامان واقعا به بچه ها علاقه دارد.
با اینکه اوایل سعی می کردم از تاسیس یک مهد کودک منصرفش کنم ، چون احساس می کردم دیگر زمان استراحت و بازنشستگی اش است، الان به او افتخار می کنم که با وجود مخالفت های ما ،کاری را که دلش می خواست انجام داد، کاری که سبب شادی و آرامش بیشترش شده است.
در بین بچه های مهد،یک چیز مشترک دیده می شد ،همشون اجتماعی تر از بچه های هم سنشان که تا به حال دیدم، بودند. و بچه های بزرگتر سعی می کردند از کوچکترها مراقبت کنند و به آنها چیز یاد بدهند.
یکی از بچه هایی که معاینه می کردم، پسری سه ساله و کمی خجالتی بود. سرما خورده بود.داشتم می گفتم محمد جان به مادرت بگو برات سوپ بپزد که مامان از پشت بهم اشاره کرد نگویم.حرفم را عوض کردم و گفتم :"عزیزم خاله برات سوپ می پزه تا زود خوب بشی."
مامان قبلا راجع به محمد بهم گفته بود، محمد هم یکی دیگر از بچه هایی است که پدر و مادرش جدا شده اند. و با پدرش زندگی می کند.
بچه های روستا، اگرچه از خیلی از امکانات بی بهره اند ولی به ندرت می توان بچه ای را دید که پدر و مادرش جدا شده باشند، اینجا بچه ها بیشتر می خندند.
17/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

قول و قرارهای تازه


امروز چند تا قول به خودم دادم، قولهایی که برای شکل گیری بهتر مسیر آینده زندگی ام لازم است، امیدوارم هرگز فراموششان نکنم:
1) همیشه در زندگی ام به دنبال لذت های واقعی و آرامش واقعی باشم و هرگز به لذت های گذرا دل نبندم.
2) با تمام نیرویم برای پیشرفت ( علمی ، اقتصادی و ...) تلاش کنم ولی همیشه بدانم که چیزی که مهم است تلاش من است و نه نتیجه ای که بدست خواهم آورد.
3) برای کارهایی که به من آرامش می دهند و باعث می شوند احساس مفید بودن کنم ، وقت بگذارم. ( مثلا سعی کنم به عنوان پزشک بدون مرز پذیرفته شوم و چند ماهی در سال را به این کار اختصاص دهم)
4) به آنچه دلم می گوید گوش دهم و به خاطر ترس از مشکلات ، به دنبال یک زندگی عوام پسندانه و مورد تایید اطرافیانم نروم.
5) همیشه یادم باشد چیزهایی که من در زندگی ام بدست خواهم آورد هرگز حسادت انسان های ظاهربین را برنمی انگیزد وحتی پدر و مادرم وخیلی از کسانی که دوستم دارند را خوشحال نخواهد کرد ،تنها کسانی خوشحال خواهند شد و به من افتخار خواهند کرد که در این وادی قدم گذارده باشند.
6) قول می دهم نمیرم پیش از آنکه بمیرم.
خوب شاید چنین قولهایی مسخره به نظر برسد ولی بعد از استرس های چند ماهه اخیرم که به صورت بالشم که صبح ها موهای جدیدی رویش ریخته بود و دردها و اسپاسم های شکمی ام که هیچ دلیل طبی ای نداشت،ظاهر می شد ، قول و قرار گذاشتن با گلاره ، برای شروع یک زندگی تازه و زیبا، لازم باشد.
16/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

یک هفته مرخصی











دیشب یکی از بهترین شبهای زندگی ام بود. فاصله بین باغ پرتقال تا کنار ساحل پلاژ شهرداری را ، که همیشه به نظرم مسیری طولانی بود ، با یکی از بهترین دوستانم ، پیاده رفتیم. در حالیکه قرص کامل ماه، آسمان را روشن کرده بود، بوی علف باران خورده در هوا پیچیده بود و نسیم خنکی به پوست صورتمان می خورد .
کوچه ها و خیابانهای رامسر و این بوی خاص و مرطوب، برای من تداعی گر کودکی هایم است. تمام تعطیلات تابستانی ام. و البته تمام روزهای سخت زندگی ام که لبخند کودکانه ام را از من می ربود.روزهای تنهایی ام که همدمم دوچرخه آبی ام بود و عروسکی کوچک که یادم می آید به دختر همسایه خانه قدیمی مان در رامسر ، که هم سن و سال من بود، بخشیدم . عروسکی که تمام رازها و اشکهای دخترکی نه ساله را ، در دل خود جای داده بود.
یک بوی خاص و یا یک خیابان خاص چقدر می تواند برای آدم سخن بگوید. گاهی اوقات خودم را فراموش می کنم .
در آن روزهای سخت که خیلی چیزها برای من زیبا نبود ، یکی از آرزوهایم این بود که روزی دختری بیست و هفت ساله شوم، دختری مستقل که آنطور که دلش می خواهد زندگی می کند،همان روز ها بود که به دریا قول دادم پزشک شوم. آن زمان هیچوقت فکر نمی کردم روزی رنگ و لعاب زندگی آنقدر مرا در خود غرق کند و آنقدر ریسمان به پاهایم ببندد که دیگر حتی نتوانم برای رسیدن به آرزوهایم به دریا قولی دهم!!
وقتی کودک بودم چقدر راحت و از ته دلم آرزو می کردم، الان واقعا نمی دانم چه چیز درست است ، حتی نمی دانم آن چیزهایی که آرزوشان را دارم، واقعا چیزهایی هستند که من می خواهم و می پسندم یا اطرافیانم می خواهند.
وقتی به گیلانغرب رفتم ارتباطم را باخیلی از دوستان دانشگاهی ام قطع کردم، می خواستم خودم باشم و آنطور عمل کنم که فکر می کنم درست است. ولی هنوز هم نگاه های زیادی بر زندگی من سنگینی می کنند، نگاههایی که متاسفانه تاییدشان برایم مهم است.
امروز آخرین روز مرخصی ام بود ، صبح از رامسر برگشتم ، سفر خوبی داشتم و احساس شادابی می کنم. فردا عید غدیر است، به گیلانغرب می روم ، برنامه های جدیدی برای زندگی ام دارم.
14/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

مدرسه پارچه ای



امروز، وقتی مریض های داخل درمانگاه تمام شدند، برای معاینه دانش آموزان عشایری به مدرسه چادریشان که از دو نیمکت و یک تخته سیاه تشکیل شده بود رفتم.
زمین ها بعد از باران دیشب گلی بود و به سختی می شد راه رفت. وقتی به دمپایی های بچه ها که برای بدرقه مان تا کنار جاده آمده بودند نگاه کردم، هیچکدامشان گلی نبودند! راه رفتن در زمین های خیس هم مهارتی می خواهد!

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

آقای دکتر!




امروز صبح که وارد درمانگاه شدم ، هیچ چیز سر جای خودش نبود. میز و صندلی من وسط اتاق بود.کمد داروها هم ، با یک متری فاصله از کنج دیوار، نزدیک میز ، قرار داشت. از صندلی مریض و تخت معاینه هم خبری نبود.
فکر می کردی زلزله شده یا شاید همان دزدهایی که چند شب پیش به یکی از روستایی ها حمله کرده بودند تا گوسفندانش را ببرند و البته به دلیل مقاومت چوپان بیچاره که زیر مشت و لگد هاشان دوام آورده بود، دست خالی روانه خانه شان شده بودند، این بار از تعطیلی جمعه و خواب آلودگی آقای رضایی سوء استفاده کردند و درمانگاه گورسفید را هدف افکار پلیدشان قرار داده اند.
البته در این بین بتونه کاری دیوارها، که مطمئنا کار دزدها نبود، و چهار پایه و سطل های رنگ وسط راهرو، از چیز دیگری حکایت می کرد. و البته قیافه آقای رضایی که دیشب مجبور شده بود تمام میز و صندلی ها را جا به جا کند ، بی شباهت به آن روستایی دزد زده نبود.
من که با کلی خواهش و تمنا هفته دیگر را مرخصی گرفتم، انگار نه انگار که فضای اتاق مناسب مریض دیدن نیست، به رضایی گفتم یک صندلی بیمار بیاورد و مشغول ویزیت بیمارانم شدم.
زری گلخندی، زن کوتاه قد و میانسالی که چشم چپش همیشه به بیرون نگاه می کند، امروز باز هم آمده بود و به قول خودش سرماخوردگی و آب لوتش(بینی اش) ، امانش را بریده بود. اول که وارد اتاق شد گفت سلام خانم دکتر،( که البته کم تعجب نکردم! ) وقتی روی صندلی نشست و خواست مشکلش را بگوید ، گفت آقای دکتر! چند وقت پیش بهش گفتم من خانم دکترم نه آقای دکتر، دفعه قبل که آمده بود ، میگفت آقا و یک دفعه انگار برق بگیردش فورا حرفش را اصلاح می کردو می گفت خانم دکتر.امروز هم فکر کنم توی راه کلی تمرین کره بود که نگوید آقای دکتر، ولی خوب.....
البته اینجا کم نیستند مریض هایی که بهم آقای دکترمی گویند( و آدم را به شک می اندازند!!!) .خوب شاید هم حق داشته باشند، قبل از من همه پزشکان اینجا مرد بوده اند.
خوشحالم که به زودی از رنگ طوسی و چرک اتاقم خلاص می شوم، قرار است دیوارها را استخوانی روشن رنگ بزنند.
30/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

عادت



عادت کردن و دل کندن سخت است. آخرین بخش اینترنیم توی دانشگاه بخش قلب بود ، با کشیک های 30 ساعته، تنهایی و بدون رزیدنت، در آن واحد، از 5 جا صدات می کردند، اوایل بخش، خودم را سرزنش می کردم که چرا سخت ترین بخشم را زودتر نگذراندم، به خصوص که همزمان داشتم کارهای انتهایی پایان نامه ام را انجام می دادم و مسابقات شنا هم بود، که نمی خواستم آخرین المپیاد دانشجویی دوران تحصیلم را از دست بدهم، بماند که اگر آن موقع می دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و دانشگاه چه نقشه ای برایمان کشیده هرگز بعد از سی ساعت کشیک آن همه تمرین سخت نمی کردم.
داشتم می گفتم با آن همه سختی و استرسی که بخش قلب داشت، هر قدر به روزهای پایانی نزدیک تر می شدیم ، بیشتر دلم می گرفت، به جو آنجا و به مریض هایی که پای ثابت بخش بودند عادت کرده بودم، به مردی که سه تا رگ قلبش گرفته بود و هر چه نصیحتش می کردم ، حاضر به جراحی نبود و میگفت:" خدا بزرگ، شما هم که اینجا هستید ، هر وقت سینم درد گرفت زود میام پیش خودتون "
به گلاویژ، که صبح یکی از روزهای کشیکم ،پسری مضطرب ، او را به اورژانس آورد و می گفت که در خانه دچار ایست قلبی شده وتا آمبولانس برسد به او تنفس مصنوعی داده است (بعدا فهمیدم این پسر همان فرزین، نامزد دوست صمیمی ام است ، که در آن شرایط استرس نه من او را شناخته بودم و نه او مرا) و فرزین که هر روز جلوی در ICU قدم می زد و امیدوار بود که عمه اش (که در کوما بود ) به هوش بیاید.
عادت کرده بودم، به دکتر خیاطی که عاشق کارش بود. و عاشق بیمارانش، به مریض هایی که مرخص نمی کرد و می گفت اینها که کس و کاری ندارند بهشان برسد، من مثل پسرشان، اینجا مراقبشان هستم.
به پرستارها که وقتی برای شیفت عصر می آمدند کلی به خودشان رسیده بودند و وقتی می دیدیشان تمام اعتماد به نفست را از دست می دادی ، آخر از صبح آنقدر از این بخش به آن بخش دویده بودی که دیگر خودت هم نمی توانستی به قیافه ات نگاه کنی.
حتی به زن چادری ای که صبح ها ، سر حال و تازه نفس ، در راهروها و اتاقهای بخش به دنبال دانشجو ، انترن یا رزیدنت دختری می گشت تا شکارش کند و یکهو آنروز را گرسنه نماند ،عادت کرده بودم. دانشجو ها با دیدنش از ترسشان همانند بره هایی که سگ گله شان تنها شان گذاشته باشد، به گوشه ای می گریختند و البته معمولا کسی که خسته تر بود و نای فرار کردن نداشت شکار می شد. و خود من هم چند بار بعد از کشیکهای سی ساعته، در حالی که رنگی به رویم نمانده بود ، شکار شدم. یادم می آید آخرین بار، فکر کنم خودش هم دلش به حالم سوخت و گفت :" خانم دکتر ممنون که آرایش ندارید،موهاتون هم بیرون نیست، روپوشتون هم بلند ، فقط یکم تنگ ، لطفا عوضش کنید" من هم که دو هفته از انترنی ام بیشتر نمانده بودو دیگر حوصله دریافت نامه از حراست و تعهد و ... را نداشتم، یک چشم گفتم و عصر آن روز روپوشی دو سایز بزرگتر از سایز خودم خریدم.
عادت کردن و دل کندن سخت، به اینجا بیشتر از هر جای دیگری عادت کردم،حتی به سکوتش که اوایل به نظرم کشنده بود.
27/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

خالو برزو



رو به روی میزم ایستاده و می گوید:" خانم دکتر در راه رضای خدا برام سوزنی بنویس" خانم جمشیدی (دارویارمان) ، که در گوشه ای از اتاق جعبه های دارویش را گذاشته و خودش روی تخت بیمار نشسته، در حالیکه ابروهایش را گره کرده ، می گوید:" خانم دکتر تو رو خدا ننویسی یا ، وگرنه هفته دیگه هم دوباره می آید" و رو به پیرمرد که هنوز جلوی میز ایستاده ، به کردی می گوید:" خالو برزو ، دارو نداریم" پیرمرد هم غرغر کنان می گوید :" پس واسه چی آمدید؟! دکتر بدون دارو به چه درد می خوره "
خالو برزو و زنش ، از بیماران پر و پا قرصمان در روستای قیطول مرجان هستند، هر سه شنبه که به خانه بهداشتشان می روم ، زودتر از من ، آنجا نشسته اند. و از فرق سر تا نوک پاشان درد می کند( تا به حال هزار مدل دارو برایشان نوشتم، که گویی هیچ اثری ندارند) ، پول ویزیت و داروهاشان را که هیچوقت نمی دهند به کنار ، به کمتر از پنج ،شش مدل دارو که حتما باید یک آمپول هم بینشان باشد، راضی نمی شوند.
هفته پیش همسرش ، که مبتلا به دیابت است و چون قند خونش کنترل نبوده در حال حاظر چشمانش هم خوب نمی بیند، می گفت برای شوهرش دارویی بنویسم که زودتر بمیرد!!!! وقتی بهش گفتم ، تو چرا با این قد بلند و پوست سفیدت زن این مرد کوتوله سیاه غرغرو شدی ، اخم کرد و گفت : "جوونی هاش خوش قیافه بود، یک تن ده نفر رو توی روستا حریف بود. " من هم تسلیم شدم.
از اتاق بیرون می آیم ، باران زیبایی می بارد ، در این منطقه که نیمه خشک است ، باران زیباتر به نظر می رسد. گندم ها تازه جوانه زدند و این باران چقدر کشاورزان را خوشحال می کند.
صدف ، دختر پنج ساله بهورزمان ، صدایم می کند :" خانم دکتر بیا تو خیس می شی" سگی لاغر با موهای خیس و بهم چسبیده ، از کوچه کنار خانه بهداشت بیرون می آید. صدف در حالیکه صدایش می لرزد، بلندتر صدایم می کند:" زود باش، بیا تو" و فورا در را پشت سرمان می بندد.
پیرمرد با کفش های پاره و عصای چوبی اش هنوز کنار میزم ایستاده ، به محض اینکه مرا می بیند شروع می کند:" خانم دکتر در راه رضای خدا ...."

26/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

آفرینش


ساعت حدود هشت شب است. صدای ماشینی می آید که کنار سوءیت من پارک می کند و کمی بعد زنگ در به صدا در می آید. مثل همیشه اولین فکری که به ذهنم می رسد این است که نکند مریض بد حالی باشد. در را باز می کنم، زنی با شکم برآمده و یک جعبه شیرینی در دستش که مشتی شکلات روی آن ریخته ، در حالیکه لبخند بر لب دارد ، پشت در ایستاده است، می شناسمش، همسر یکی از همکارانمان در شبکه بهداشت گیلانغرب است.
در محوطه درمانگاه ، غیر از سوءیت من، سه سوییت دیگر هم وجود دارد . که یکی شان محل زندگی سرایداراست و دردو تای دیگر ، خانواده دو تا از کارمندان شبکه بهداشت ، زندگی می کنند. که خانم های هر دوشان باردارند. صبح ها که به سرکار می روم ،دو زن با شکم های بر آمده در محوطه قدم می زنند.
زمانی فکر می کردم اگر روزی حامله شوم ، چقدر بی ریخت خواهم شد . تناسب هیکلم ، که اینقدر برایم مهم است بهم می خورد! و فکر می کردم که چطور می توانم با شکم بزرگ ، به مطب بروم. در ذهنم خنده تمسخرآمیز بیماران را تصور می کردم، که در سالن انتظار نشسته اند و با چشمهای خیره به شکمم ، مرا تا اطاقم بدرقه می کنند.
پس از یک سال که خانم های باردار زیادی را ویزیت کرده ام، صدای قلب جنین هاشان را گوش کرده و حرکات جنینشان را با دستم لمس کرده ام ، تصورم نسبت به یک زن باردار کاملا عوض شده است. شکم برآمده شان نه تنها به نظرم زشت و مسخره نیست بلکه حکایت از بهترین حس و لذت انسانی ، یعنی لذت آفریدن، دارد. روزهایی که یک شعر می گفتم یا یک نقاشی می کشیدم، سرشار از لذت می شدم وحال چه لذتی بزرگتر از آفرینش موجودی که به تمام کلمات و رنگها معنا می دهد، آن هم از وجود خودت.
جعبه شیرینی را می گیرم و تشکر می کنم. برگه سونوگرافی اش را نشانم می دهد، پسری شانزده هفته است. میگویم خدا را شکر سالم است. شوهرش هم کنارش ایستاده، هر دو لبخند می زنند و خداحافظی می کنند.
خیلی وقت بود هوس شیرینی کرده بودم ، دو تا نسکافه داغ می ریزم و با آزاده به سراغ جعبه شیرینی میرویم.

24/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

اثر انگشت









دیروز جمعه بود. با چند تا از دوستانم ( دوستان جدیدم در گیلانغرب ) رفتیم کوه. در شهر کوچکی که تقریبا همه مثل هم فکر می کنند ، پیدا کردن افرادی متفاوت، افرادی شبیه خودت ، شانس بزرگی است و من در این زمینه واقعا خوش شانس بودم.
لحظات خیلی خوبی داشتیم. در مورد چیزهایی صحبت کردیم که کمتر کسی این روزها در موردشان صحبت می کند. شعر، موسیقی ، ادبیات ، نقاشی ، صنایع دستی و آداب و رسوم خاص مردم اینجا . زندگی پدربزرگ هاشان که همگی چادرنشین بودند و اینکه تاریخ شهرنشینی در گیلانغرب به یک قرن هم نمی رسد و فقط، کمی بیش از نیم قرن است که مردم آن به یکجا نشینی روی آورده اند. اگرچه هنوز هم با سایر شهرنشینان تفاوتهایی دارند و شغل اصلی اکثرمردان شهر، کشاورزی است .
کوههای این منطقه با کوه هایی که تا به حال دیده ام متفاوتند. و من به این فکر می کنم که کوه های هر منطقه مثل اثر انگشت آن منطقه هستند.کوه های سنگی پوشیده از درختچه های بلوط که گرما و خشکی تابستان را به امید باران پاییزی تاب آورده و گلهای سفیدی با ساقه های لاغر، که به طور پراکنده، از زمین خشک این کوه ها، روییده اند، منظره ای منحصر به فرد به آنها می دهد.
ویژگی دیگر وجود تپه هایی است که در بین کوههای سنگی، با نظم خاصی کنار یکدیگر قرار گرفته اند و مرا به یاد فیلم هایی می اندازد که غواصان از کف اقیانوس ها می گیرند. گویی این تپه ها تازه از زیر آب بیرون آمده اند. البته منظره این تپه ها در بهار دیدنی تر است، زمانی که با گل های زرد ، بنفش ، سفید و شقایق های قرمز فرش می شوند.
در کوه آتش روشن کردیم و از ذرتشت گفتیم و اینکه عشق به آتش همیشه در رگهای ما ایرانیها جریان داشته و دارد. دانه های بلوط را که در آتش می گذاشتیم ، مثل باروت می ترکید و پوستش جدا شده و مغز آن نرم و قابل خوردن می شد ، مغزی که برای من یک طعم جدید بود.
راستی در کوه یک روباه دیدیم. می گویند هر کس روباه ببیند آرزویش بر آورده می شود و ما هر کدام یک آرزو کردیم.

23/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

یوزارسیف


دیروز یک مریض جدید داشتم. شیخ روستا ! تعریفش را از آزاده شنیده بودم ، که وقتی تشریف بردند مدرسه دخترانه ، چطور دخترها به جای پوست ترنج دستشان را بریده اند!! حاج آقاهم از شدت شرم و نجابت به نمازخانه مدرسه نرسیده برگشته و دیگر از جلوی درب مدرسه هم رد نشده اند! ولی به هر حال شنیدن کی بود مانند دیدن!
روی صندلی بیمار که نشست ، سرم را بلند کردم و دیدم انصافا دخترهای روستا حق داشتند و حاج آقا از حضرت یوسف زیباتر نباشند از بازیگر نقش یوزارسیف با آن همه گریم و بزک زیباتر اند.
شیطنتم گل کرد و خواستم یک متلکی بندازم و سر صحبت را باز کنم که یکهو چشمم به عرق جبین ایشان افتاد که کل پیشانی را خیس کرده بود . من هم ترجیح دادم حرفم را قورت بدهم پیش از آنکه حرف بی موقع مرا مجبور به انجام یک عملیات احیای قلبی ریوی کند. آنهم در مرکزی بدون بهیار و پرستار و حتی دستگاهی برای گرفتن نوار قلب.

21/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

بخاری نفتی


هوا دارد کم کم سرد می شود. امسال وضعم از سال قبل خیلی بهتر است. دیروز سرایدار(آقای رضایی)، یک بخاری نفتی برایم گذاشت، روشنش هم کرد و هر شب ، یک دوازده لیتری نفت می گذارد جلوی در خانه. مرد خیلی خوبی است، اگر چه کمی فضول ، که شاید اقتضای شغلی اش باشد.با اینکه خانه من با خانه آنها بیست متری فاصله دارد دقیقا می داند چه ساعتی می خوابم ، کی بیدار می شوم، کی خانه نیستم و در این بین اگر سوالی برایش پیش بیاید حتما می پرسد(بدون اینکه احساس کند دارد در زندگی خصوصی من کنجکاوی می کند) و این تنها خصوصیت او نیست، مثل تمام مردهای کرد خیلی هم غیرتی است. چند ماه پیش بود که به اصرار یکی از زنهای روستا و دخترش برای شام به خانه شان رفتم، خیلی مردم خوبی بودند و خیلی هم ازم پذیرایی کردند. صبح روز بعد، آقای رضایی علاوه بر اینکه به همکارهام سپرده بود به من بگویند دیگر به خانه فلانی ها نروم ، خودش هم طاقت نیاورد و به اطاقم آمد و گفت اینها از فلان ایلند و باهاشون رفت و آمد نکن.من هم که سعی می کردم نشان بدهم برای حرفش احترام قایلم، انگار که تمام ایلات و طوایف اینجا را می شناسم، سر تایید تکان می دادم که چه خوب شد بهم گفتی و ...
بگذریم که این ماجرا پیامدهای زیادی داشت و هر روز یکی از مردم روستا می آمد و به زور از من می خواست به خانه شان بروم و ناراحت می شدند که چرا خانه فلانی ها رفتی و خانه ما نمی آیی، به خصوص زمانی که بابا چند روزی به اینجا آمد و این دعوت ها و ناراحتی های متعاقب آن دو برابر شد!!!
داشتم می گفتم ، امسال زمستان از سال گذشته(که درمرکز شهری گیلانغرب بودم) خیلی بهتر است( علاوه بر اینکه من در این یکسال خیلی بزرگتر و با تجربه تر شدم) ، پارسال آنقدر از سرما لرزیدم که بابا بنده خدا تا اینجا آمد و برای دختر ته تاقاریش بخاری گذاشت. البته صاحب خانه بهم یک چراغ نفتی داده بود که چند ساعتی بیشتر نتوانستم تحملش کنم و آنقدر سرفه کردم و نفسم تنگ شد که سرما را ترجیح دادم و خاموشش کردم.
این روزها تنها نیستم. آزاده( یکی از دختر های روستا که وقتی رتبه کنکورش را داده بودند برای انتخاب رشته پیش من آمد و چون رتبه اصلا خوبی نداشت به جز پیام نور چیزی قبول نشد) می آید پیشم و هر شب تقریبا تا نیمه های شب درس می خوانیم . دیروز هم یک قوری کوچک از خانه شان آورد و پس از یکسال از چای کیسه ای خوردن راحت شدم.
خلاصه اینکه روزهای خوبی است کمتر از چهار ماه از طرحم مانده و من بر خلاف اینکه همیشه در کارهایم عجله دارم، نمی خواهم این روز ها بگذرند. گاهی فکر می کنم شاید چند ماهی بیشتر بمانم. راستش بهار زیبای اینجا را دوست دارم.

20/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

علی


بعضی از بچه های روستا خیلی ناز و دوست داشتنی اند. علی یکی از اونهاست. و البته خیلی طغس!
امروز با حساسیت پوستی ناشی از غذاها و ادویه جات آمده بود. وقتی بهش گفتم: علی جان شکلات، پفک، چیپس، نخور. توی چشام نگاه کرد و گفت :خوآم خوآم( یعنی می خورم می خورم) به زور جلوی خندم رو گرفتم!

19/8/1388

آنفولانزایH1N1



با افزایش شیوع آنفولانزای خوکی و شاید بهتر باشد بگویم، افزایش چندین برابری ترس از ابتلا به آنفولانزا ، این روستای کوچک هم در امان نمانده و اگرچه هنوز موردی قطعی از آنفولانزا حتی در گیلانغرب هم گزارش نشده، ترس از بیماری به این مردم هم، همانند کل مردم ایران، سرایت کرده است. خلاصه اینکه مریض هایم هر روز بیشتر می شوند . و هر کس ذره ای گلویش به خارش می افتد، فورا به درمانگاه مراجعه می کند.
حالا مردم عادی به کنار، معاونهای مدارس هم تا بچه ای یک سرفه یا عطسه بزند، حتی اگر چیزی پریده باشد گلویش، فورا می فرستند درمانگاه ، که برو از خانم دکتر نامه سلامتی بگیر! امروز برای یکیشون یک نامه نوشتم که فقط بچه هایی را با فلان علایم بفرستد، نه هر کس که .... امیدوارم به خرجشان برود.
خیلی اهل قر زدن نیستم ولی امروز آنقدر برگه مرخصی و به قول معاون های مدارس سلامتی برای دانش آموز ها نوشتم، به جز نسخه ها که تعدادشان هم کم نبود و البته پرونده مریض ها هم که باید هر کاری انجام می دهی در آنها ثبت کنی بگذریم از نواقصشان ، که باید کامل شود(مثلا می بینی از یک خانواده شش نفری فقط سه نفرشان پرونده دارند و باید برای بقیه شان پرونده جدید هم تشکیل بدی ).
خلاصه این روزها به جای پزشک برای خودم کاتبی شدم! و امان از دست این خودکارهای بیک که آنقدر باید فشارشان دهی تا بلکه رنگشان در آید.( الان که دارم تایپ می کنم هنوز انگشتان و مچ دست راستم درد می کند.)
از آنفولانزا و ترس مردم می گفتم. همه از ما ماسک می خواهند ،در حالیکه شبکه بهداشت به خود ما هم که بیشترین احتمال ابتلا را داریم، دانه ای ماسک می دهد! آنهم از نوعی که کارآیی زیادی ندارد.
امروز یکی از مریض هایم، مهدی، وقتی وارد اتاق شد،از ترس آنفولانزا، سر و صورتش را پوشانده بودو فقط چشمانش بیرون بود. کلی خندیدم و بااینکه سرم شلوغ بود، موبایلم را در آوردم و ازش عکس گرفتم.

19/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

خانه




کنارم نشسته و با دو چشم عسلی درشتش خیره شده به کتابهایم. کلی سوال توی ذهنش است که خجالت می کشد بپرسد. دو ماه است که خواندن و نوشتن را شروع کرده ، ولی نوشته های انگلیسی کتاب های قطور من در هیچکدام از درسهایش نبوده اند. با دقت به کتابم و نوشته هایش نگاه می کند. نگاهش تمرکزم را به هم می زند. می گویم دلت می خواهد نقاشی کنی. سرش را به علامت رضایت تکان می دهد. دنبال کاغذ سفید می گردم. تمام برگه ها با خلاصه ها و خاطراتم پر شده اند. چشمم می افتد به برنامه درسی ام که روی دیوار چسباندم و از وقتی از آن عقب افتادم دیگر سراغش نمی روم . از روی دیوار می کنمش.پشتش سفید است. مداد رنگی ندارم ولی آب رنگهایم که مدت هاست با آنها نقاشی نکردم در کشوی میزم هستند. خیلی وقت است هوس نقاشی به سرم زده ولی....
یک کاسه را پر از آب می کنم و قلم مو را به دستش می دهم. تا به حال به جز مداد رنگی هایش با چیزی نقاشی نکرده ولی سوالی نمی پرسد و مشغول می شود. گاهی زیر چشمی، نگاهش می کنم. با اعتماد به نفس قلم مو را به رنگها می مالد و روی کاغذ می گذارد. یک لحظه دلم می خواهد دختری هم سن او داشته باشم.

راستش امروز تصمیم داشتم خیلی خوب درس بخوانم . هنوز کتابهایم را باز نکرده بودم که زنگ در را زدند. فکر کردم باید مریض بد حالی باشد. در را که باز کردم، یک دختر کوچولو، با موهای صاف کوتاه، چشمان عسلی و بلوز قرمز پشت در ایستاده بود . یک کیسه هم با چهار پاکت شیر دستش بود.( شیرهایی که مدرسه روزانه ، بهشان می دهد را برای من آورده بود. آخر خجالت می کشید دست خالی بیاید!!)

می شناختمش. حنانه بود . اواسط تابستان بود که به دلیل برخورد ضربه ای به چشم راستش ، دچار خونریزی شبکیه و کدورت عدسی چشم شد. پدرش بیکار بود و هیچ درآمدی نداشتند. خلاصه اینکه با کمک چند تا از دوستان و مادرم که خدا خیرش بدهد قبول کرد، حنانه دو هفته ای در کرج، در خانمان بماند، در بیمارستان فارابی جراحی شد و عدسی چشمش تعویض شد.
پس از آن ، هر از گاهی ، به دیدنم می آید. تا شب چند بار می آیند دنبالش تا راضی شود برود، البته با گریه!! وقتی پیش من است، آرام یکجا می نشیند و چند جمله ای بیشتر صحبت نمی کند. یعنی هم خجالت می کشد و هم نمی تواند فارسی صحبت کند. و من به این فکر می کنم که چرا یک دختر هفت ساله نباید خانه شان را دوست داشته باشد!

17/8/88

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

سخت ولی ساده








از صبح به این فکر می کنم که زندگی سخت ولی ساده خیلی بهتر از زندگی آسان ولی پیچیده است.


دیروز به یکی از سیاه چادرها رفتم . به زندگی ساده و آرامششان که از چهره هاشان پیدا بود، حسودیم شد. آرامش درون سیاه چادری، که وقتی از دور به آن نگاه می کردم، دلم برای ساکنینش می سوخت، آنقدر پررنگ بود که آرزو کردم یکی از آنها بودم.

و اما در مورد سیاه چادرها:

سقف این چادرها از موی بز است، که علاوه بر اینکه از ورود باران به چادر جلوگیری می کند در تابستان هم الیاف آن از هم جدا شده و هوا به راحتی جریان می یابد. خصوصیت دیگر این سقف بوی آن است که دور کننده حشرات موذی می باشد.
دیوارهای سیاه چادر از حصیرهایی تشکیل شده است که زنان کرد می بافند.
دور تا درر دیوار حصیری چادر، از بیرون، گودالی کنده می شود تا آب باران در آن جمع شده و وارد چادر نشود.
داخل سیاه چادر از یک اتاق نشیمن، یک اتاق میهمان و یک آشپزخانه تشکیل شده که با دیوارهای حصیری کوتاه از یکدیگر جدا شده اند. .حصیرهایی که دیوار اتاق میهمان را میسازند، با نخ های رنگی و به صورت نقش های زیبا، بافته می شوند . زیباترین گلیم هم در این قسمت پهن می شود.
در آشپزخانه منقلی زغالی وجود دارد که در تابستانها به بیرون از چادر منتقل می شود.

و خلاصه اینکه این سیاه چادر هم عمارتی است برای خودش.


16/8/1388